از من به دخترم

درباره الی..

از من به دخترم

درباره الی..

امروز ظهر از توانبخشی زنگ زدن واسه کار برم . خیلی خوشحالم هرچند نه به داره نه به بار !  

 

اما  خدا کنه جور شه ...

نمیدونم همه مثل من وقتی یکی براشون نظر میذاره خیلی ذوق میکنن ؟ یا من عقده ایم ! 

  

شایدم از عوارض تنهاییه .شاید

چقدر تنهایی بده ه ه ه ه ه ه ..... 

 

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 

 

 

خستم از این زندگی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

 

 

 

 

یک هفته گذشت ، واقعیتش یه جورایی سخت بهم گذشت. من خیلی خیلی خیلی تنهام.ولی خوب

گذشت و میگذره...

داشتم به این فکر میکردم که اگه قرار باشه پول تلفن به خاطر یارانه ها زیاد بشه ، دیگه نمیتونم اینترنتم زیاد بیام .در اونصورت فکر کنم واقعا دیوونه بشم ! چون تنها دلخوشیه من اینترنته ،بیشتر ساعتها پشت کامپیوتر و تو خلوت خودمم. با هیشکی نمیتونم بحرفم چه تو خونه چه بیرون . دوستام خوبن ولی خوب...بیخیال!

تازگیا خیلی کم حوصله شدم . به همه هم میپرم اگه یکم بهم بپیچن. دیگه حوصله خودمم ندارم. خیلی مودی شدم .یوقت خوبم یوقت که اغلب باشه مضطرب و عصبی . حس میکنم تا حدی بدونم دلیلش چیه اما مطمئن نیستم. دوستاشتم پولداشتم و میرفتم پیشه یه مشاور..

چقدر خوبه که آدم واقعا حس خوشی و خوشبختی و رضایت از اوضاعش و زندگیش داشته باشه ! من  خیلی بی انگیزه شدم ، خیلی کسلم .دچار روزمرگی شدم . واقعا به آیندم نا امید شدم. چقدر دونستن و بزرگ شدن بده. آدم هرچی بیشتر میفهمه زندگی واسش سخت تر میشه. بدتر اینکه حس میکنی کسی درکت نمیکنه !

وبلاگارو که نگاه میکردم اکثرشون نوشته های دخترایی بود که از دوستپسراشون جدا شدن ! اصلا خوشم نمیاد ! شاید یه زمانی خودمم اینجوری بودم ولی واقعیتش هیچوقت عاشق کسی نشدم و ازین موضوع هم تا حدی راضیم واسه دوستی خوبه.دلیل سختی جداییم از رضا رو هم فکر میکنم شاید این بود که  بیشتر میخواستم خودم رو ثابت کنم ،به خودم به رضا و...ثابت کنم که من ضعیف نیستم ، من میتونم ، من... اما نشد.بازم بیخیال. به هر حال من وبلاگم رو بخاطر جداییم از دوستپسرم نزدم ، میتونم بگم از جداییمونم زیاد ناراحت نیستم بیشتر ناراحت اتفاقات افتاده و اشتباهاتمم.وبلاگ زدم تا هروقت دلم خواست با کسی بحرفم بیام اینجا و بدون هیچ رودربایسی  و خجالتی حرفامو بزنم . شاید تا حدی به عدم نیازم به دیگران کمک کنه ! شاید

بلاخره دیروز کاراموزی بیمارستانمون تموم شد بعد مدتها میتونم یه استراحتی بکنم و یه نفس 

  

راحتی بکشم ولی خوب تو خونه بودن اونم تو این روزای ماه رمضون خیلی سخته ، زمان  

 

خیلی دیر میگذره . روزمو فقط پای کامپیوتر، اینترنت،تلوزیون و با کتاب خوندن و وبلاگ گردی و  

 آهنگ  گوش دادن و البته قرآن خوندن میگذرونم. 

 

همه سعیمو میکنم که زیاد فکر و خیال نکنم. امروز کتاب " ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد " (پائلو 

 

 کوئلو ) رو تموم کردم واقعا عالی بود خیلی باهاش حال کردم با خیلی از جملاتش عشق کردم.. 

 

 پریشب رضا اس داد راجب سی دی که رایت کرده بودم ، گفته بود رایت نشده .جوابی ندادم 

  

دیشبم جلیلوند ( دوست رضا و دوست پسر لیلا) اس داد که احوالپرسی کرده بود.شارژم کم بود 

 

 بهش تک زدم که بفهمه ولی زنگید یه مختصری حرفید و حال و احوال کردیم و سراغ رضا رو گرفت 

 

 منم گفتم که بیخبرم... 

  

بد جور نیاز دارم کار کنم ، خیلی چیزا دلم میخواد که با پول حل میشه چند جا هم زنگیدم ولی 

 

 نتیجه نداشت دانشجو نمیخواستن یه جا هم که گفت بعدا تماس میگیرن اما خوب بعید میدونم... 

 

 خدا کنه زودتر یه کار تو بیمارستان واسم جور شه